سفارش تبلیغ
صبا ویژن
طلبه ی بسیجی - یاران ناب

کاغذ سیگار در اسارت؟

دوشنبه 86 اسفند 27 ساعت 12:14 صبح

 ازقول یکی آزادگان جنگ تحمیلی:
 در دوران اسارت، اردوگاهها فقط اجازه ی داشتن یک جلد قرآن را داشتند و هر کدام از بچه ها شاید با فاصله یک و دو ماهه توفیق دست یافتن به قرآن را پیدا می کردند. اگر عراقیها کاغذی که بر آن آیة الکرسی نوشته بود را از جیب بچه ها پیدا می کردند، با کابْل پشت او را سیاه می کردند.      

                                                                                            
برخی بچه ها با مخلوط کردن بعضی مایعات و مواد، به اصطلاح نوعی جوهر ساخته و آیات قرآن را بر روی کاغذهای پودر رختشویی و کاغذ سیگار مراقب ها می نوشتند که این کار پرزحمت و خطرناکی بود. این آزاده سخن تکان دهنده و معنی داری گفت: ما قبل از اسارت حتی برای یکبار، خدا را به این جهت که کتاب او در دسترس ماست، شکر نکرده بودیم!!!.       

 

 

 


نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


دلم تنگ شهیدان است ..

دوشنبه 86 اسفند 20 ساعت 9:50 عصر

کاروان راهیان نور کم کم دارن آماده میشن...

و غرق حسرت... که باز هم جامانده ام

....

خیلی وقته سر نزدم .انشاالله دوباره شروع می کنم

با خاطره های کوتاه و شنیدنی.

مطلب بعدی:

شهدا آدم های عجیبی نبودند. فقط حواسشان جمع بود..!


نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


روز اول عید: دوکوهــــــــه

دوشنبه 85 اسفند 28 ساعت 9:12 عصر

یادش بخیر پارسال
لحظه تحویل سال قرار بود دوکوهه باشیم
اما نشد و تو ماشین با زیارت عاشورا
سالمون تحویل شد
روز اول عید: دوکوهــــــــه
خانه عشق، اصلا چرا مینوسم گفتنی نیست
هر چقدر هم بنویسی و بگی و..
اما   نه نمیشه باید ببینی
باید حسش کنی
باید صداشو بشنوی
انگار شهدا دارن نگات می کنن
انگار دارن بهت خوش آمد میگن
و تو اونجا خالی از هر دغدغه ای هستی
انگاری اونجا جزو دنیا نیست
شلمچه  هویزه  طلاییه فکه اروند ...
یادش بخیر
بچه ها رفتند و من ...
غرق حسرت
پارسال بهمون گفتند قلباتونو تو دستاتون بگیرین تیکه تیکه اش کنید
و هر تیکه رو یه جا بندازید
دلم جا مونده 
نه جا نمونده  دلامون اونجا خونه کرده
السلام علیک یا اولیا الله

نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


ورود هر گونه تیر و ترکش ممنوع!

جمعه 85 اسفند 25 ساعت 12:23 صبح


بعد از عملیات با موتور بر گشت.گفتم چه خبر؟ گفت :هیچ . ایندفعه هم رفوزه شدم . منظورش این بود که ایندفعه هم رفوزه بر گشتم
گفتم ناراحت نباش انشا الله کربلا
گفت نه علتش را فهمیدم
گفتم چیه؟
گفت علتش این شعاریه که پشت پیراهنم نوشتم.
پاشو یه ماژیک بیاربجاش بنویس منتظر شهادت

                    


نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


اینجا قدمگاه فاطمه (س) است؟!

دوشنبه 85 بهمن 16 ساعت 1:4 صبح

شلمچه
شلمچه را فقط خدا می شناسد، قدر آنرا رسول الله می داند،
مظلومیتش را علی (ع) می شناسد و فاطمه (س)،
جای تک تک شهدا را اباعبد الله میداند و از قتلگاههای شلمچه زینب آگاه است.
آری شلمچه قطعه ای از آسمان است شلمچه اخرین معراج دسته جمعی شهیدان است.
شلمچه برای شهیدان مانند پستان مادر است.
شلمچه......
کفش هایت را در آور...اینجا سرزمین مقدسی است..اینجا کربلاست ..اینجا قدمگاه فاطمه (س) است



نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


یک کیلو موز به جای یک موز

سه شنبه 85 دی 26 ساعت 1:4 صبح


خیلی کم پیش می آمد حاجی بچه هایش را با خود به لشگر بیاورد آنروز ظاهرا خانواده حاجی جایی رفته بودند و حاجی مجبور شده بود محمد مهدی را با خود بیاورد از صبح که امد خودش رفت جلسه و محمد مهدی را پیش ما گذاشت جلسه که تمام شد مقداری موز اضافه امده بود یکی را به محمد مهدی دادم تا لااقل از او پذیرایی کرده باشم نمی دانم چه کاری داشت که مرا احضار کرد. محمد مهدی هم پشت سر من وارد دفتر شد وقتی بچه را دید چهره اش بر افروخته شد  طوری که تا حالا اینقدر او را عصبانی ندیده بودم با صدای بلند گفت:کی به شما گفته به او موز بدهید.گفتم حاجی این بچه از صبح تا حالا چیزی نخورده یه موز که بیشتر به او ندادیم تازه از سهم خودم هم بوده نگذاشت صحبتم تمام شود دست در جیبش کرد و هزار تومان به من داد و گفت : همین حالا میروی و جای آن موز را می  خری و می گذاری البته گفت به جای یک موز یک کیلو!!!؟


درد احمد درد ترکش ها نبود   همتش جز رشد ارزشها نبود
دائما احمد به یاد جنگ بود      قالب تن از برایش تنگ بود
شعر زیبای شهادت می سرود     یاد خرازی و مهدی می نمود
کاظمی را فاو و مجنون می شناخت  هر شهید خفته در خون می شناخت
یادم آید احمد و وقت نماز        شوق خلوت درد دل راز و نیاز
تربتش اکنون دوای درد ماست    داغ وی آتش به آه سرد ماست


نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


عید غدیر..عیدی شهدای سید

شنبه 85 دی 16 ساعت 11:57 صبح

روز عید بود... عید غدیر
با بچه ها رفته بودند مزار شهدا
تک تک از کنار شهدا می گذشتند و
هر شهیدی که سید بود کنار مزارش می نشتند و زمزمه می کردند
سلام علیکم اقا سید
تبریکات
اقا سید اومدیم عیدی بگیریم
عیدی ما یادت نره!
بچه ها عیدشونو گرفتند
سال نو همون سال اعزام شدند مناطق جنگی
اقا سید  عیدی ما هم یادت نره!!
التماس دعا

                                               


نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


اولین ایستگاه آسمانی...

شنبه 85 آذر 18 ساعت 12:45 صبح

آخرین ایستگاه قطار همین جا بود ،دوکوهه،بچه ها از همین جا به مناطق مختلف اعزام می شدند .

دوکوهه نام آشنای همه رزمنده هاست ،رد پای همه شهدا را می توان در دوکوهه پیدا کرد

                                   

این ساختمان های خالی حکایتی هستند برای خودشان ،گوشت را روی دیوار هر کدام بگذاری

چیز تازه می شنوی، یکی روضه قاسم می خواند، آن یکی روضه علی اکبر ....

اینجا دیوار ها هم زخمی اند هنوز ،نگاه کن  شاید پوکه فشنگی گیرت بیاییدبه یادگار ..

گاهی وقت ها عراقی ها بمب هایشان را سر همین پادگاه ها خالی می کردند.

       ((دوکوهه مغموم است و دلتنگ یاران یاران عاشورایی خوییش  1))

اگر شلمچه را با غروب هایش می شناسند ،دوکوهه را با شب هایش می شناسند

دلت می خواهد توی تاریکی شب لابه لای این ساختمان ها پیچ و تاب بخوری

بروی .. بیایی و در این رفتن و آمدن ها ،بعضی حقایق دستگیرت شود

یادگار از بسیجی نوشته شده بود:

««ای کسی که بعدا به این ساختمان میایید تو را بخدا با وضو وارد شوید»»

 

                دوکوهه ، السلام ای وادی عشق

 

دوکوهه السلام ای خانه عشق      سلام ما به تو می خانه ی عشق

دوکوهه صبحگاهت با صفا بود     کلاس درس و ایثار و وفا بود

دوکوهه آن حسینه ی همت          دگر پر گشته از اندوه و غربت

دوکوهه کو یگان ذولفقارت؟        کجایند عاشقان بی قرارت؟

دوکوهه از جدایی تو فریاد           بگو کجا باشد گردان مقداد

دوکوهه درس آموز شهادت         کجا زد خیمه گردان شهادت؟

 

                         الهم الحقنی باالشهدا

                                                                آمین


نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


شهیدی که مولایش را ملاقات کرد

یکشنبه 85 آبان 21 ساعت 11:37 عصر


شهیدی که مولایش را ملاقات کرد.
وسلام علی آل یاسین..بگذارید بعد از مرگم بدانند و بدانیدکه همانطور که اساتید بزرگ ما می گفتند، نوکر محال است صاحبش را نبیند،من نیز صاحبم را دیدار کردم، امام زمانمان حی و زنده است، از یاد او غافل نگردید ،دیگر در این مورد گریه مجالم نمی دهد بیشتر بنویسم و تا این زمان ، دیدار او را برای هیچکس نگفتم مبادا ریا شود .فقط می گویم از ان دیدار به بعد چون دیگر تا این لحظه او را ندیده ام ، تمام جگرم سوخته است.
    «قسمتی از وصیتنامه شهید           مصطفی ابراهیمی مجد»


              .


نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


ترس از حاج احمد!!!

شنبه 85 شهریور 25 ساعت 10:28 صبح
با حاج احمد که لباس کردی داشتکنار جاده سوار ماشین یکی از افراد کومله شدیم.با زبان کردی از او در مورد نیروهای سپاه تهران پرسیدم ،با ناله گفت چه بگویم  میان آنها فردی است به نام حاج احمد متوسلیان که پدرمان را در آورده .کاسبی ما را کساد کرده.به تمام کمین هایمان ضد کمین می زند. عملیاتهایش خانمان سوزه،بعدر از دستگیری مرد کومله از او پرسیدم  اگر حاج احمد را ببینی می شناسی؟ گفت :نه ولی میدانم خیلی جدی است.گفتم انکس که کنارت نشته احمد متوسلیان است.هنوز حاج احمد نگاهش را از او برنداشته بود که رفیق کردمان شلوارش را خیس کرده بود

نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


<      1   2   3   4      >
:لیست کامل یاداشت ها :