: منوی اصلی :
: درباره خودم :
: پیوندهای روزانه :
: لوگوی وبلاگ :
: لینک دوستان من :
: لوگوی دوستان من :
: فهرست موضوعی یادداشت ها :
: نوای وبلاگ :
سر پل ذهاب
قصر شیرین
مریوان
بازی دراز
مطلع الفجر
پادگان ابوذر
مناطق عملیاتی جبهه غرب خیلی غریبه
هوای گرم ..ارتفاعات
گرد و غبار
.
.
بیابون و بیابون
کو ه و کوه
.
همه ی اینا
حرف از غریبی میزنه
.
راهیان نور..با ماشین کولر دار
با جای خوب
غذای خوب
.
فقط وقتی از ماشین پیاده می شی گرما آزارت میده
گرمی هوا
تو رو به فکر فرو می بره
.
یاد دنیا می افتی
یاد غربت شهدا
یاد خودت
شرمنده میشی
.
دیگه نگامون به زمین کرده عادت
تو آسمون دل نمیاد عطر شهادت
از این سیاهی به خدا
شهدا شرمنده ایم
خالی شده جای شما
شهدا شرمنده ایم
شها شرمنده ایم
نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی
برنده ی این انتخابات کسانی هستند که در انتخابات شرکت می کنند و رای میدهند
وبازنده این انتخابات دشمنان ایران آمریکا و اسرائیل هستند
«مقام معظم رهبری»
ایران به انتخاب خود چه شاد است
چون فتنه ی احزاب به باد است
رای همه عاشقان مهدی (عج)
اینبار هم احمدی نژاد است
نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی
رسیدیم طلاییه..دلم گرفته بود
رفتم یه گوشه نشستم راوی داشت روایتگری می کرد
دلم عجیب گرفته بود
یه نگاه به بیابون کردم
شاید چیزی پیدا کنم یا کسیو ببینم
اما ..
داشتن زیارت عاشورا می خوندن
بلند شدم که حرکت کنم چشمم افتاد به روایتگری که داشت صحبت می کرد:
چرا اومدی اینجا هان چرا اومدی؟
انگاری بغضم شکست پاهام منو کشوند به همون سمت
رفتم پای صحبتای حاج اقا
گفت شهدا زنده اند..
همینطور تو دلم به خودم بد و بیراه می گفتم:
کور بشه چشمی که شهدا رو نمی بینه
شهدا مدد کنین به خدا از دنیا و بازی هاش خسته شدیم
یه نگاهی کنین
دلم می خواست یکی یه چی بگه تا بغضم بشکنه
حاج اقا گفت:
بیاید به شهدا سلام کنیم
سلام مستحبه جوابش واجب هیچ شهیدی ترک واجب نمی کنه
سلام شهید همت
سلام شهید خرازی
مهموناتو تحویل بگیر
صدای ناله و ضجه بچه ها بلند شد
انگار اونام مثل من جواب سلام شهدا رو نشنیدن
فضای عجیبی شد...
انگاری نگاه شهدا حال عجیبی به همه داد
گرچه گوشامون نمی شنید...
نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی
وقتی رسیدیم به قرارگاه
انگار با همه مناطق جنگی فرق داشت، یه حس و حال عجیبی داشت
برام سوال شده بود اینجا کجاست،بیشتر از همه یه تپه ای بود که روش پر از پرچم بود
روی تپه هم ذریح بود که نور سبز رنگش تو دل شب یه حال عجیبی به اونجا داده بود
حاج حسین می گفت :اینجا نه شهید داده نه عملیاتی اینجا انجام گرفته؟
مات و مبهوت موندیم که چرا اینقدر فضا عجیبه!
که گفت: اینجا هم مرز با کربلاست!!! و راز هم همین بود
قرار بود شب رزمایش انجام بشه
رفتیم تو حسینه
حاج حسین یکتا دلامونو داغ کرد
گفت امشب عملیاته
برای خیلیا امشب شب حیاته
اینجا معلوم میشه مدعی از غیرش
ذکر سکوت بگیرید
رمز عملیات هم یا زهرا (س)
تو صف حر کت کردیم
صدای انفجار از هر سمت میومد
...یا زهرا
دود همه فضا رو گرفته بود..
می شنیدم که می گفتن
چرا دود اینقدر غلیظ شده
حاجی شب اوله بچه ها...
دیگه هیچی نفهمیدم..همه جا دود بود
تمام وجودم داشت میسوخت
حاجی اومد و بهم گفت بلند شو
نایست..چفیتو بگیر جلو دهانت
هیچی نمی فهمیدم
بزور خودمو بلند کردم
مونده بودم وسط دود و مدام سرفه می کردم
چشام و گلوم بد جوری میسوخت
دیگه هیچی نفهمیدم فقط خودمو بزور کشوندم به گودی قتلگاه
دود تموم شده بود...
نه شیمیایی بود نه چیز دیگه
اما اونقدر غلیظ بود که هوا برای تنفس نبود
اونقدر سرفه می کردی که از دور و برت هیچی نمی فهمی
و من اون موقع هیچی نفهمیدم
چطور شهدا و رزمنده ها ماسکو ...
..
اینجا میشداغ است
جایی که داغ بر دلهایمان زد
با مدعی نگویید اسرار راز هستی
بگذار تا بمیرد در جهل و خودپرستی
نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی
گفتم :با فرماندتون کار دارم
گفت: الان ساعت یازدست ،ملاقاتی قبول نمی کنه.
رفتم پشت در اتاقش،در زدم.
گفت : کیه؟
گفتم: مصطفی منم
گفت بیا تو.
سرش را از سجده بلند کرد،چشم هایش سرخ،خیس اشک
رنگش پریده بود.
نگران شدم.گفتم چیزی شده؟خبریه؟کسی طوریش شده؟
دو زانو نشست.سرش را انداخت پایین زل زد به مهرش
دانه های تسبیح را یکی یکی از لای انگشتانش رد می کرد.
گفت: یازده تا دوازده را گذاشته ام برای خدا.بر می گردم کارهامو نگاه می کنم
از خودم می پرسم کارهایی که کردم برای خدا بود یا برای دل خودم؟
«شهید روحانی مصطفی ردانی پور»
آی بچه بسیجی ها نکنه از فرهنگ شهدا و بسیجی بودن تنها به اسم و لباسش بسنده کنید؟
نکنه شهدا به شمام بگن اینا کین که لباسای ما رو پوشیدن؟
چقدر تو کارهاتون خالصید ؟
نکنه از شهدا فقط تبلیغ و وبلاگ و عکس باشه و بس .
بیاید رو سیره ی عملی شهدا کار کنید و رو خودمون پیاده کنیم
شهدا آدم های عجیبی نبودند فقط حواسشان خیلی جمع بود
چرا که مدام می گفتند:
الم یعلم بان الله یری؟
آیا نمی دانند که خدا می بیند؟
نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی
یک نفر بود مثل آدمهای دیگر، موهایی داشت بور با ریشی نرم و کم پشت و سنی حدود هفده سال. پدرش مسلمان بود و از تاجرهای مراکش و مادرش، فرانسوی و اهل دین مسیح.
«ژوان» دنبال هدایت بود. در سفری با پدرش به مراکش رفت و مسلمان شد.
محال بود زیر بار حرفی برود که برای خودش، مستدل نباشد و محال بود حقی را بیابد و با اخلاص از آن دفاع نکند.
در نماز جمعة اهل سنت پاریس، سخنرانیهای حضرت امام را که به فرانسه ترجمه شده بود، پخش میکردند. یکی از آنها را گرفت و گوشة خلوتی پیدا کرد برای خواندن، خیلی خوشش آمد و خواست که بازهم برای او از این سخنرانیها بیاورند.
بعد از مدتی، رفت وآمد «ژوان کورسل» با دانشجوهای ایرانی کانون پاریس، بیشتر شد.
غروب شب جمعهای، یکی ازدوستانش «مسعود» لباس پوشید برود کانون برای مراسم، «ژوان» پرسید:«کجا میری؟» گفت: «دعای کمیل» ژوان گفت:«دعای کمیل چیه؟! ما رو هم اجازه میدی بیاییم!» گفت: «بفرمایید».
چون پدرش مراکشی بود، عربی را خوب میدانست. با «مسعود»1 رفت و آخر مجلس نشست. آن شب «ژوان» توسل خوبی پیدا کرد. این را همة بچهها میگفتند.
هفتة آینده از ظهر آمد با لباس مرتب و عطر زده گفت: «بریم دعای کمیل»
گفتند:«حالا که دعای کمیل نمیروند»؛ تا شب خیلی بیتاب بود.
یک روز بچههای کانون، دیدند «ژوان» نماز میخواند، اما دستهایش را روی هم نگذاشته و هفتة بعد دیدند که بر مُهر سجده میکند.
«مسعود» شیعه شدن او را جشن گرفت.
وقتی از «ژوان» پرسید: «کی تو رو شیعه کرد؟» او جواب داد: «دعای کمیل علی(ع)»
گفت: «میخواهم اسمم رو بذارم علی»
مسلمانهای پاریس، عمدتاً اهل سنت بودند و اذیتش میکردند. «مسعود» گفت: «نه، بذار یه راز باشه بین خودت و خدا با امیرالمؤمنین(ع).»
گفت: «پس چی»
ـ «هرچی دوست داری»
گفت: «کمال»
نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی