سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار 1385 - یاران ناب

اینجا همه جاست...

چهارشنبه 85 خرداد 24 ساعت 9:8 عصر


نوبت رسید به ... کربلا ما کربلا رو دیدیم
اونجا کربلا بود  گرما .. عطش ....رمل....خار ....یا حسین
حسینیان رفته اند و زینبیان آمده اند تا بار دیگر عهد ها را تازه کنند
 که تا پای جان ایستاده ایم و از خونتان دفاع خواهیم کرد
ما جان نثاران رهبریم  و انشاالله پیرو راه شما
اینجا کربلاست
اینجا حسین را تشنه شهید کردند
اینجا همان میعاد گاه آوینی است


اینجا فکه است.....فکه
اینجا همه جاست .....همه جای دنیا اینجاست
اینجا کربلاست.....کربلا


نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


حاج همت و انگشت گچ گرفته اش

یکشنبه 85 خرداد 21 ساعت 1:13 عصر

 

           نمایش تصویر در وضیعت عادی                 یک روز که او برای دیدار بچه ها به چادرشان می روداز بس بچه ها حاجی را دوست داشتند می ریزند سر حاجی.حاجی می گوید:بی انصافها انگشت مرا شکستید ولی هیچکدام توجه نمی کنند.دو روز بعد بچه ها می بینند که انگشت دست حاجی شکسته و ان را گچ گرفته است


نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


اورژانس صحرایی لشکر 31 عاشورا

جمعه 85 خرداد 5 ساعت 8:57 عصر



یکی از افسران بعثس اسیر شده است و به شدت احتیاج به خون دارد چند تا بچه بسیجی استین باتا زده و خواستار خون دادن به او می شوند.افسر عراقی به پزشک می گوید:شما نجس هستید شما فارسید خون نمی خواهم و استین ها پایین می اید مهدی باکری سر می رسد از ماوقع مطلع می شود و می خندد و دستور می دهد ما انسانیم و به زور به او خون تزریق نمایید

شهید مهدی باکری


نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


چقدر شهید؟

جمعه 85 خرداد 5 ساعت 8:5 عصر


چقدر شهید؟!؟
می پرسم شهید...؟می گوید جنگ تمام شده است. خدا امواتتان را بیامرزد. کی دست از سر این پرندها بر می دارید. پرنده ها رفته اند
می پرسم میدان شهید....؟تمام نشده می گوید:شهر بوی مرده گرفته است چقدر محله . چقدر خیابان. چقدر میدان  چقدر...؟
و شهر تاریک می زند.. ..
 

شهید مهدی زین الدین
مهدی زین الدین و تهذیب نفس
یکبار که به به سختی توانسته بود خود را از دست بچه های بسیجی خلاص کند با چشمانی اشک آلود نشست به تادیب نفسش با تشر به خودش می گفت:مهدی!خیال نکنی کسی شده ای که این قدر بهت اهمیت می دهند تو هیچی نیستی  تو خاک پای بسیجیانی......... همینطور می گفت و اشک می ریخت


نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


بسم الرب شهدا

جمعه 85 خرداد 5 ساعت 4:35 عصر

 گر چه ما از کاروان جا مانده ایم

شعله حسرت سرا پا مانده ایم

ما هم از این اب و خاک و ریشه ایم

ای شهادت ما ولایت پیشه ایم

عشق بر پیشانی ما منجلی است

این ولایت را ولی سید علی است


نوشته شده توسط : طلبه ی بسیجی

پیروان شهدا [ نظر]


:لیست کامل یاداشت ها :